سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رسم عاشقی

آخ خدا چقدر آرامش خوبه،از دیروز مثل اینکه یه نیروی عجیب در من پیدا شده که تونسته من رو از کسالت در بیاره و یه کمی رفرش کنه!

توی این چند مدت هر شب برای خدا نامه نوشتم!!هرشب....

امروز شمردم دیدم شده 51 تا!ولی دیشب خیلی خوشحال آلود بود!کلی از خدا تشکر کردم واسه این آرامشی که بهم داده،سرچشمه اش از خداست و بقیه اش هم از عوامل درونی و بیرونی!!!!

توی این چند روز(3-4 روز) گریه نکردم مگر دیروز که اونم با خدای خودم خلوت کرده بودم!

از امروز بگم براتون از صبح که چه کارهایی کردم.....

صبح رفتم کلاس زبان و بعد هم مثل کلاغ یا شاید هدهد خبرهای خوب رو به دوستم دادم!

ظاهرا" واسه مصاحبه قبول شدم طبق مشاهدات دوستان توی لیست استاد ولی بنده کماکان بی اطلاعم!تازه فهمیدم که مرخصی هم نمی تونم بگیرم و مجبور به ادامه هستم(نشد از زیرش در برم!)

بعد از کلاس دوستم گفت راستی از بقیه بچه ها چه خبر؟

واسش گفتم هر آنچه که می دونستم از ریز و درشت،یه دفعه پرسید از پسرامون چه خبر؟!!

گفتم باهاشون خیلی وقته حرف نزدم اما دورادور از بچه ها وصفشون رو میشنوم(یه کمی دلم گرفت چون همیشه می گفتم که از اون خبر دارم!!)

خلاصه اینکه رففتم سر کار و بعد هم خیلی جالب در مسیر یه دعوای خانوادگی قرار گرفتم( من بیچاره!!)این که می گم خیلی جالب و در مسیرش قرار گرفتم خودش داستان داره که ازش صرفنظر می کنم،یه پسر و دختر بودن که 54 روز از عقدشون می گذشت!!!اون وقت می خواستن برن دادگاه،یعنی رفته بودن و قرار بوده هر کدوم 24 ساعت بازداشت بشن چون همدیگه رو یه مقداری با دستاشون نوازش کرده بودن!!!اما به هر حال با وثیقه آزاد شدن(من از همین جا وارد قضیه شدم)

خلاصه اینکه پسره التماس می کرد که تعهد بدیم هر دوتامون،دختره می گفت نمیشه،برو مهریه رو اماده کن!

مادر دختر اومد به من گفت نظر شما چیه؟؟!!!!!!!!!

(پیش خودم گفتم واسه خودت مردی شدی ها!!)

منم گفتم چی بگم والله،به نظر من یه فرصت دیگه به هم بدین،حیفه بخواین اینجوری ادامه بدین یا اینکه اصلا" ادامه ندین!!

دختره گفت:این همه اش دروغ می گه(البته دختره هم زبونی داشت خدایی ها!) و من نمی تونم ادامه بدم...

گفتم:شما مگه قبل از ازدواج با هم آشنا نشدید؟مگه شما از روحیات هم خبر نداشتید؟

گفت:ما سه روز نامزد بودیم و بعد هم عقد کردیم!!!

وای اگه بدونید دعواهاشون سر چه چیزایی بود خندتون می گیره،همه دعواهاشون سر مسایلی بود که خیلی راحت قبل از ازدواج می تونستن یا باهاش کنار بیان یا اینکه تغییرش بدن یا اینکه اصلا" بگذرن از هم......

وقتی دیدم سر چیزای چرت و پرت دعوا می کنن خدا خدا می کردم که زودتر از این مهلکه نجات پیدا کنم،خواستم بگم شما هم از خلی اینجوری تو سر هم می زنید بعد از 54 روز،وگرنه اگه عاقل بودین و همدیگه رو دوست داشتین و یه ذره واسه هم ارزش قایل بودین الان باید صدای قهقهه تون اینجا رو پر می کرد نه صدای دعوا و مرافعه.....

خلاصه هر جوری بود تمام شد و هر کسی رفت پی کارش(اما جدا از هم!! تا برن دادگاه واسه مهریه و هزار تا کوفت دیگه)

پیش خودم می گفتم هر کسی یه مشکلی داره،هر کس چوب ندونمکاری یکی رو باید بخوره....

اومدم خونه،ناهار خوردم بعد هم دیدم گل هایی که زدم تو اتاقم و اون پاپیون روبانی یکمی خاک گرفته،با ولع تمیزشون کردم و دوباره گذاشتمشون،عروسک توییتی(درسته؟!) رو هم بوسش کردم و دوباره اویزونش کردم!! همه خاطراتم رو تر و تمیز کردم و گذاشتم سر جاش،به عبارتی باهاشون تجدید میثاق کردم!!آخه خیلی برام خوشاینده.......و یه بار دیگه عزمم رو جزم کردم که هیچ چیز نتونه منو ازشون جدا کنه مگر خدا.........

یادم اومد که عصر باید برم بیرون،رفتم همون روسری آبیه که گفتم رو آوردم بیرون،با همون بلوز آبیه که بپوشم،انگشتر خوشکلم رو هم گذاشتم سر دست تا یادم نره تو دستم کنم،

با نازنین شیطون کلی اس ام اس بازی کردیم و اینقدر خندیدیم که دل درد گرفتیم!!

بعد هم یه خواب کوچولو کردم و پاشدم آماده شدم،وقتی از در زدم بیرون احساس سبکی می کردم،خیلی خدا رو شکر کردم.....

رفتم بیرون تا اینکه یه اتفاق دیگه رخ داد!!

وقتی کارم تموم شد رفتم پیش داداشم که با اون برگردم خونه،یه خانمی اومد اونجا،میشناختمش،قبلا" زیاد دیده بودمش،اول که گفت چقدر خوب که خودتون هستید و از این حرفها...

گتم خوووووووب؟بقیه اش؟؟!!!

گفت:آقا پسرمون شما رو دیده و پسندیده!

اهه!همین رو کم داشتم(خواستم یه جور دیگه جواب بدم اما گفتم آشناست زشته)،منم اصلا" خودم رو نباختم گفتم :خوب،حالا من چه کاری از دستم بر میاد؟؟!!

گفت:اگه اجازه بدین برسیم خدمتتون!(کجاااااااا؟)

گفتم:میشه بفرمایید در موورد ایشون ما هم آشنا بشیم؟!

با یه خوشحالی زایدالوصفی (!)گفت:آره......اینجوریه و کارش اینه و درآمدش اینه و کلی به به و چه چه کرد از اقا زاده اشون......

حرفهاش که تموم شد همینجور که با انگشترم بازی میکردم(!) گفتم:زنده باشن انشالله!ولی من.....ایده هایی که تو ذهنمه با پسر شما متفاوته!

گفت:حالا شما بذارید با هم صحبت کنید،گفتم :نه،من همین اولش رو که دیدم و شنیدم می گم نه،چرا زحمت بکشید؟! (البته ببخشیدهااااااا!!)

بنده خدا کلی عذر خواهی کرد و رفت!!

نمی دونم پسرش کیه ولی اگه یه وقتی تشریف اورد و من شناختمش زیر چشم راستش حتما" آثاری رنگی همچون بادمجان متمایل به کبود باقی خواهم گذاشت!!(بیچاره غلط کرد حالااااااا!)

بعد هم اومدم خونه و پای کامپیوتر تا این خزعبلات را نثار روح جامعه مجازی کنم بلکه درس عبرتی شود برای سایرین!!!!(نازنین توو مقصری همش می گی دوست دارم داستان بخونم،بیا اینم داستان...!!)

ته دلم خیلی روشنه،یه حس خیلی خوبی دارم که نشناختمش هنوز،یه امید خیلی روشن...امیدوارم همینجوری بمونم.....

تا بعدددددددددددددددددد......................

 


نوشته شده در یکشنبه 89/3/23ساعت 12:57 صبح توسط Ghazal نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin